گاهی آدم از ديدن اينهمه تفاوت تو زندگی افسرده می شه.....نمی خوام ادای آدمهای بشر دوست پولدار که گاهی رگ نوع پرستی شون گل می کنه و گاهی رگ حيون پرستی ! شون رو در بيارم. نه به اون اندازه پولدارم که آدمهای ديگه يادم برن و تفنن! زندگی ام بشن و نه هرگز آرزوشو دارم که به همچه چيزی تبديل بشم .....
چيزی که باعث شد اينو بنويسم سفرم به يکی از جاهای محروم بود.(قابل توجه جناب خجالت دات کام) تازه مطمنم که اينجا به نسبت، خيلی از نقاط ديگه اون استان جلوتره. اما از زندگی مردم دلم گرفت . انگار که اونجا يه بچه سرراهی و کنار چهارراهی باشه که داره روزنامه صبح رو می فروشه و ماشين سوارها بی اهميت رد می شن..... چرا کسی برای اونها کاری نمی کنه چرا وقتی اينهمه جا برای خرج پول وجود داره ....
داشتم به اين فکر می کردم اگه اونجا به دنيا اومده بودم خيلی که زرنگ می شدم نهايتش به يه جنس رد کن حرفه ای تبديل می شدم و اگه خيلی شانس می اوردم بعد از مدتی منو تو بازار به اسم و رسم می شناختن.
(حالا بگذريم نمی گم اگه تو يکی از کشور های صنعتی بودم چی می شد:)!