Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲

باران تمام خطوط را می شويد
خط خوردگی ها
امضاها
راه ها
ردپاها

از هيچ
تا هيچ
فرصتی کوتاست
بمان
با خطوط ظريف صورتت
و تماشا کن
باران همه چيز را خواهد شست.

ساغر شفيعی

قطره ها به پنجره می خورد
ديدی دوباره درخشان شده
تر و تازه مثل قطره ها

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۲

روشنی است يا که
سرابی
نمی دانم
در تيرگی شب ها
در کشاکش هياهوی باد
نمی بینم
تنها می روم

های مسافر غريب
سالک سرگردان
راه گم کرده ای آشنا
بگو
رازهايت را با من
نگاهبان سرسخت

ديگر چه تفاوت می کند
که چه گونه گونه است راه ها
مقصد يکی است

پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲

با اين غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه‌هاي پريشان به من بگو
انديشه‌هاي سوخته ارغوان ببين
رمز خيال سوختگان بي سخن بگو
آن شه كه سر به شانه شمشاد ميگذاشت
آغوش خاك و بي‌كسي نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز ياد درخت پير
اي باد نوبهار ز عهد كهن بگو
آن آب رفته بازنيايد به جوي خشك
با چشم تر ز تشنگي ياسمن بگو
از ساقيان بزم طربخانه صبوح
با خامشان غم زده انجمن بگو
زان مژده گو كه صد گل سوري به سينه داشت
وين موج خون كه ميزندش در دهن بگو
سرو شكسته نقش دل ما بر آب زد
اين ماجرا به آيينه دل شكن بگو
آن سرخ و سبز سايه بنفش و كبود شد
سرو سياه من ز غروب چمن بگو

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۲

عيبم مکن به رندی و بد نامی ای حکيم
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم

یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲

می خواهی بنويسی اما کلمات از دل به ذهن نمی رسد
می خواهی فرياد بزنی اما گويا گلويي نيست تا که آوازی باشد
که بگويي.
اما ديگر لبی نيست که گشوده شود.
بغضی است .
اشکی است که در چشم می دود اما مجالی کو تا که ريخته شود


گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و اگر می این است
دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲

دلم برای تو تنگ است
برای حضور بزرگ آسمان
که در قلب من جا نمی گيرد.
اگر نمادها بشکفند
ايمانم را در پای تو قربانی خواهم کرد
ستارگان را در سينی نقره خواهم چيد
بر سر تاج تو کله قند خواهم ساييد
برايت يک گنبد فيروزه ای خواهم ساخت
به ياد آن روز که گوی زمين را نقش می مردی
و من رنگها را به دست تو می دادم.

جای پايت در آسمان پيداست
دل من از خواب پريده است.

گيتی خوشدل

گاهی رد پاهايت چنان نزديکند که می پندارم از کنارم گذشتی و نديدمت.
گفتی قدمی بسوی من بيا تا صد قدم به سوی تو آيم
بال می گشايم به کبرياي جلالت
در را می کوبم
پاسخی آيا براي مان هست؟
آوای زنگها را می شنوی

سودايي به سر
نه که به دل

آستانه حضور است يا انتهای عبور؟
آغازی است يا که پايانی
فصلی ديگر از اين افسانه
بود، هست، باشد
هر چه
مقدمش مبارک

آوای زنگها می خواند ما را به افسانه
زيبا نيست؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۲

...
گوش كن با لب خاموش سخن مي‌گويم
پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست...

تشكر

محو بودم، هرچه ديدم، دوش دانستم تويي
گر همه مژگان گشود آغوش دانستم تويي
حرف غيرت راه مي‌زد از هجوم ما و من
بر در دل تا نهادم گوش دانستم تويي
نيست ساز هستيم، تنها، دليل جلوه‌ات
با عدم هم گر شدم همدوش دانستم تويي
غفلت روز وداعم از خجالت آب كرد
اشك مي رفت و من بيهوش دانستم تويي
بيدل امشب سير آتشخانه دل داشتم
شعله‌اي را يافتم خاموش دانستم تويي
گاه انديشه‌ ها سخت آزاردهنده‌اند.
آن هنگام كه مي‌انديشي تاوان اشتباه را پرداختن چه دشوار است.
بخصوص كه اين اشتباه تو نيست. يك نسل است كه اشتباه كرده و حتي بر آن پاي مي‌فشرد. حتي مي‌پندارد كه تماما درست است و راهي غير از اين سرانجامي ندارد. و چه سخت است پذيرش اينكه از اين‌ همه تلاشي كه مي‌كني همه تنها براي رفع آن است براي فراموشي آن.
اين دور باطل آيا تمامي هم دارد؟ به گمانم گاهي...
پاك نهادي يك‌بار گفت خانه او منزل‌گاه‌هاي بيشمار و راه‌هاي زيادي دارد...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲

هنوز وقت آن
نرسيده
که زمان، گوشت تنم را
بجود
و استخوان هايم را
خاک کند

من
با لحظه های وجودم
ذره ذره زمان را
می جوم
و تفاله اش را
دور می ريزم

من
در هجوم غم
در لحظه شکست
در ميان گريه
همواره به پيروزی
فکر می کنم
و خنده در دلم
جوانه می زند
زمان
بيهوده به من
چشم غره می رود
تا وقتی که
من
احساس دارم
زندگی خواهم کرد
و زمان
با مرگ نمی تواند
توامان به زندگی من
سايه افکند


عبدالرحمن ذکايي
ديريست که از روی دل آرای تو دوريم
محتاج بيان نيست که مشتاق حضوريم
تاريک و تهی پشت و پس آيينه مانديم
هرچند که همسايه آن چشمه نوريم
خورشيد کجا تابد از اين دامگه مرگ
باطل به اميد سحری زين شب گوريم
زين قصه پر قصه عجب نيست شکستن
هر چند که با حوصله سنگ صبوريم
گنجی است غم عشق که در زير سر ماست
زاری مکن ای دوست اگر بي زر و زوريم
با همت وال که برد صفت فردوس
از حور چه گويي که نه اهل قصوريم
او پيل دمانی است که پروای کسش نيست
ماييم که در پای وی افتاده چو موريم
آن روشن گويا به دل سوخته ماست
ای سايه چرا در طلب آتش طوريم

دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۲

بوي جوي موليان آيد همي...

دلتنگي‌ها گاه چنان زيادند كه حتي
زمزمه باد، نغمه‌هاي سبز خاك
حتي نواي خوش موسيقي ايام قديم
روزهاي پر شور جواني

نه .

نمي‌ماند اين‌گونه.

بوي جوي موليان آيد همي...