Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲

گاهي مي‌شه كه دردي تو سينه‌ات هست اونقدر زياده كه نمي‌توني حتي به زبونش بياري اما حتي اگه بخواي هم نمي‌توني دربارش با كسي صحبت كني.....براي چي اينا رو مي گم براي اينكه آدم فقط خود‌خواهي هاش نيست فقط خودش نيست و نوك دماغش كه مهم باشه... آره چيزهاي ديگه‌اي هم هست كه بشه تو آدما ديد
چه حال غريبي

من گنگ خوابديده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۲

به همين زودی عادت کردم عادت کردم به سر و کله زدن با نگهبان های اخموی سختگير( گرچه یکی شون خيلی هم خوش اخلاقه ) به رد شدن از اشعه و صد جور سيستم امنيتی ! ديدن گاه و بيگاه آدم های معروف! .....اما از همه جالب تر برام بيد های مجنون هستن يه رديف بيد قشنگ که سر راهم قد کشيدن . ميون اين دستگاه های عجيب و غريب فوق پيشرفته اين رديف بيد ها چشم منو ميگيره.... صبح اول وقتا ! يا آخر شبا که دارم می رم از کنارشون رد می شم.
قشنگن!.... گاهی دلبری می کنن موهاشونو به دست باد می دن گاهی هم می درخشن زير نور ماه يا آفتاب داغ.... اون وقت به خودم می گم کاش می شد بريم زير سايه شون بشينيم کاش می شد به هشون تکيه زد و یه کم راحت شد از همه اين دنيای خاکی...

یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۲

نقش ما گو ننگارند به ديباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و تست...

سايه

شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۲

ميون تاريكي‌ها كه مي‌اومدم باد زوزه مي‌كشيد بيد مجنون‌ها گيسو‌هاشونو به دست باد سپرده بودن از كنارشون كه رد مي‌شدم انگار نوازشم مي‌كردن شايدم مي‌خواستن حرف بزنن .كسي چه مي‌دونه .... بيدهاي مجنون هميشه ساكت و آروم و سربزيرن غم دلشونو پنهون مي‌كنن شايد امشب از اون وقتايي باشه كه از راز دل حرف مي‌زنن شايد دنبال يه گوش شنوا بودن يكي كه حرفشونو بفهمه شايد...

جمعه، مهر ۱۸، ۱۳۸۲

...خاموشي لبم نه ز بي‌دردي و رضاست
از چشم من بين كه چه غوغاست در دلم
من ناي خوش نوايم و خاموشم اي دريغ
لب بر لبم بنه كه نواهاست در دلم...

سايه

یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲

پس آن ‌هنگام كه هجوم غم‌هاي خاكستري هياهوكشان سر مي‌رسند
زماني كه هيچ زباني حامل آنچه وراي انديشه‌هاست نيست
تكيه به چه بايد كرد؟
بر چه؟
...

گر گنج خواهي سر بنه و عشق خواهي جان بده

تا آتشي اندر زني در مصر و در بازار من...

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲

حكايت آن سلحشوري كه از استادش پرسيد
بهترين شمشير‌زن چه كسي است؟
و استاد او را به صخره‌اي راهنمايي كرد . سلحشور شگفت‌زده گفت چگونه است؟ اينكه شمشير نمي‌زند.....استاد در پاسخ گفت
ضربه تو هم در او اثر نمي‌كند....


اما آيا صخره بهترين مدافع هم هست؟
در نهفته‌ترين باغ‌ها دستم ميوه چيد
و اينك شاخه نزديك از سرانگشتم پروا نكن
بي‌تابي انگشتم شور ربايش نيست، عطش آشنايي‌ است
درخشش ميوه درخشان‌تر
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد
دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند
پنهان‌ترين سنگ
سايه‌اش را به پايم ريخت
و من شاخه نزديك
از آب گذشتم، از سايه به در رفتم
رفتم، غرورم را بر ستيغ عقاب آشيان شكستم
اينك، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده‌ام
خم‌ شو شاخه نزديك...




شايد اين هم حكايت اون مسافره باشه