Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

دوشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۲



نــــــه
هرگـز شب را بـاور نکـردم
چــرا کــه
در فراسوهـای دهـليزش
به اميد دريچه يی
دل بسته بودم



لحظه ها و هميشه

...و هستم

یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲

هميشه دلهره،
با من
هميشه بيمی هست
که آن نشانه صدق از زمانه برخيزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگريزد

هميشه می گفتم:
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن،
در اين زمانه که نيکی حقير و مغلوب است
خوب است

از جدايي ها

شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۲


بهاران است
تمام لاله‌هاي سرخ دشستستان
تمام سبزه‌هاي سبز اين صحرا
نثارت باد



كوروش جلالي

هميشه بهار كه مياد همراهش اين حس غريب هست
اينكه اين آخرين باريه كه بنفشه‌هاي كوچيك رو مي‌بيني كه دارن به صبح سلام مي‌كنن. انگار كه درخت افراي قديمي داره براي آخرين بار برگهاي سبزشو نشونت مي‌ده، شاه بلوط‌ برات تو نسيم دست تكون مي ده... دلت مي‌خواد تو آفتاب بهاري لم بدي دور از هياهوي هميشگي و دغدغه‌هاي پرتي كه وقتي دراز كشيدي حتي دو دقيقه هم نمي‌تونن تو آفتاب دوام بيارن به ميوه‌هاي كاج فكر كني كه بعد از بارون ديشب وا شدن و پخش زمينن. انگاري همه دارن مي‌گن سال ديگه نه تو ماني و نه من ...
يه بنده خدا از قول يه بنده خداي ديگه مي گه
اين سبزه كه امروز تماشا گه ماست...

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۲

آنجا روم آنجا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان كاينجا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتي بدم ديدي كه ناسوتي شدم
دامش نديدم ناگهان در وي گرفتار آمدم

پشت هر كدام اين نقاب‌هاي خاكي، خانه‌هاي شيشه‌اي، ظواهر خالي از شور زندگي، افكار غم گرفته آدمي است. انساني كه بود و نبودش بسيار فرق دارد، كه
هر حركتش و گفتارش اثر گذار است. كه دوستيش ارزش دار است. كه غم دوريش آتشي است بر دل دوستانش...
پس بيا باز هم نوايي تازه ساز كن ...
وقتي شكستي و ديدي شكسته‌اي...

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۲





سال نو مبارک
دوستای خوب زمينی

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱

چشم ها می لغزند
اشک ها می رقصند
دست ها می لرزند
قطره ای می ريزد روی ورق
می کند شعر مرا سبز تر از فصل بهار
و پر از سوسن و ياس
من به دل می گويم:
زندگی چيست که چون ابر سياهی در چشم
دم به دم می بارد
شايد آن بوسه سرخی است که لب ها را بر هم می دوزد


نورالدين ابولقاسم زاده نوری
زندگی را دوست می دارم
وقتی از پشت شاخه های سيب
تماشايم می کند
وقتی با نان و مهربانی و نعنا
به خانه می آيد.
و با روياهای نارنجی من
در ايوان کوچک بهار
يگانه می شود.
وقتی بوی باران را
در کوچه های از ياد رفته
پخش می کند
و هرشب
در ميهمانی آينه
شاعر می شود.
زندگی را
مثل يک روز فاتح آفتابی
وقتی که با شب می ستيزد
دوست می دارم


ناهيد کبيری
بهار
بهار با بوی شکفتن گلها
با رنگ بر آمدن آفتاب
با صدای غنچه شدن شکوفه ها
صدای پايش را می شنوی؟
...
ناقابل است
چند شعر کوتاه قشنگ ساده
بيش از اين که نيست!
دهليزی لاينقطع
در ميان دو ديوار،
و خلوتی
که به سنگينی
چون پيری عصا کش
از دهليز سکوت
می گذرد.
وآنگاه
آفتاب
و سايه ای منکسر،
نگران و منکسر.

خانه ها
خانه خانه ها.
مردمی،
و فريادی از فراز:
شهر شطرنجی!
شهر شطرنجی!

دو ديوار
و دهليز سکوت.
و آنگاه
سايه ای از زوال آفتاب دم می زند.

مردمی،
و فريادی از اعماق:
مهره نيستيم
ما مهره نيستيم!


باغ آيينه

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۱

...
اين حديث محنت ايوب نيست
داستان يوسف و يعقوب نيست
...

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۱

تمام برگ های سبز جهان در منند
تمام برگ های سبز!
و من ميان تمام برگ های نيمه جان درونم،
نشسته ام تنها
و در هوای دلم شور پر کشيدن نيست.
ولی کسی ز دياری ديگر بشارت داد:
بهار خواهی شد
شکوفه خواهی داد
و در شیب سرسبز
قيام خواهی کرد
و بال خواهی زد!


نورالدين ابوالقاسم زاده نوری
دور از هياهوی درد وجنگ
اينسوتر از سواران سبز بهار
گاه
می انديشم که آن بيرون
چه ساکت و خاموش
و چه بی شور است...
راستی می گويند که پروانگی بد است
راست می گويند؟
در راه عشق
از همه ات
گذشتی
مسيحا
به عظمتی که
ما را در آن
راهی نيست
بازهم آيا
راهنمای شب های تيره می شوی؟

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۱

آقا اجازه هست
باز کنم پنجره ام را به روی عاطفه نور
و چشم بدوزم به چشم زندگی
از همين فاصله دور؟

آقا اجازه هست
که يک روز
از اين سيصد وشصت وپنج عدد روز
خودم باشم؟
از هرچه بايد ونبايد
رها باشم؟
جاری تر از آفتاب ببخوابم به روی سبز علف
فراتر از پرنده
بنشينم به روی شاخه های درخت.
با باد وکبوتر وماهی
ماهيان خوشبخت آفتابی
با رودخانه و شرشر باران يکی شوم
از هرچه ايست
نکن
نه
جدا شوم؟

آقا اجازه هست
خواب عشق ببينم
و زندگی ام را بسپارم به آيه های
بوسه و شهامت و نور؟
از نخ و سوزن
رخت واتو
اجاق وسماور
بپرهيزم
با آسمان و خيال
شعر و شعور لحظه های دور در آميزم؟

آقا اجازه هست
به همسايه ام بگويم
سلام
وشال ببافم برای رهگذری
از نسوج گريه های غروب؟

آقا اجازه هست
بدون اجازه هست
بدون اجازه از اين ديار
کوچ کنم به سجده گاه گل سرخ
در دشت های بهار؟

آقا اجازه هست
اجازه
اجازه
اجازه هست
بخندم به هرچه هست
و بگويم
ياسای تو خطاست
اين
عدل
نارواست؟

ناهيد کبيری
ديگر کنج دلم را به باغچه نخواهم داد
پری برای گشودنش در آسمان بال نخواهد زد
ديگر به اين سرد تلخ صبر
اين سياه سنگ سرنوشت
به هيچ چيز نمی انديشم
چون ديگر دلی نيست که برای باغچه آسمان
پرگشايد
ديگر سری نيست
که بيانديشد
و در سکوت
به آرامش تنهایی
خيره شود

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۱


ما را ز بار هستی، تا کی غم خميدن
آيينه ام سيه کرد دوش از نفس کشيدن
ارباب رنگ يکسر زندانی لباسند
بی دام نيست، طاووس در عالم پريدن
يک گل از اين گلستان، از اصل با خبر نيست
سر بر هواست خلقی، از پيش پا نديدن
در قيد جسم تا کی افسده بايدت زيست
ای دانه سبز بختی است از خاک سر کشيدن



ناشناس
پر پروازم کجاست ؟ هوا هوای پريدن است
هوای رفتن
هوای نو شدن
هوای رنگ، زندگی، خاک
کاج ديده ايد که چطور سر می کشد به سوی نور
پروانه دیده ايد که چطور بال می زند در شميم صبح
دل هوای پرکشيدنم کو؟

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۱


امشب هواي عاشقي افتاد در سرم
گويي ز خود بريدم و در فكر ديگرم
امشب تمام خاطرات زخم خورده را
با زخمه‌هاي بي صدا از ياد مي‌برم
يك عمر چون مرداب در خود بسته بوده‌ام
دريا دلم انگار ساحل گشته ياورم
امشب تمام حوريان پاك بي‌ نصيب
يك مشت خاك طعنه مي‌ريزند بر سرم
تا كي خيال بافم و پوشم لباس عشق؟
امشب حجاب عشق را بي‌پرده مي‌درم
همواره عشق دردسر دارد براي من
اي عشق دست بي‌وفا بردار از سرم
سهم من از تو يك غزل در دفتر سياه
اين هم درود و دست مريزاد آخرم.


نورالدين ابولقاسم‌زاده نوري