Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۲

خدايي كه از پله بالا مي‌رود و
قصه‌اي كه تمام نمي‌شود
فرصتي تا گيسوانش را
از تقديرم باز كنم.

باد را به دامنت مي‌سپرم و
كاج را به گيسوانت.
چهر‌ام بر پوست سالها
نوازش را ترسيم مي‌كند.

گيتي خوشدل
هواي دلم ابري‌ست
بگوييد دوباره نسيم بيايد
مي‌خواهم دلم را در برابرش بياويزم
تا بوي تمامي گلها
در تنم نفوذ كنند...

ايرج رشوند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

ای دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يک دم عمر را غنيمت شمريم

فردا که از اين دير کهن در گذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم


هميشه آنچه که برايش وقت صرف می کنيم و بدست آوردنش برايمان سخت و پر زحمت بوده ارزشمند می شود.
وقتی که به پای آن می گذاريم قيمتی است که برای يافتنش و بدست آوردنش می پردازيم. گويا هيچگاه چيزی بدون هزينه های خود در اين دنيا بدست نمی آيد. جالب است که در اين راه خود زندگی معلم بزرگی می شود که چگونگی رفتن را و چه همراه بردن را می آموزد. گرچه گاهی هم نشانه ها واضح نيستند و فهم آنها برای آنها که در راه هستند مشکل می شود. اينجاست که مشورت رهروان ديگر کمک بزرگی است .
در نهايت همان عمری که صرف شده است بهای بدست آوردن و آموختن شده، تلخي‌ها و شيريني‌ها بعد از مدتي مي‌روند و حاصل يا آرامشي عميق و گسترده به پهناي دريا است يا تلخي است كه خوره روح مي‌شود مي‌خراشد و جلو مي‌رود مگر تجربه جديدي شروع شود و راهي نو در پيش افتد...شايد هم همچون خيام نتيجه‌اي ازاين دانايي به جز عصاره تلخي كه ته نشين شده نماند. ريشخند آميز به اين دور قريب نگريستن و در انتظار پايان آن ماندن...

اما نهايت اين آموزش چيست؟ اصولا هدفي هم براي آن هست؟
بی نيازی بدست آمدنی است يا ايده آلی است مخالف طبع بشر خاکی و دست نايافتنی؟


سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۲

درياي خيالييم و نمي نيست در اينجا
جز وهم وجود و عدمي نيست در اينجا
رمز دو جهان، از ورق آيينه خوانديم
جز گرد تحير، رقمي نيست در اينجا
عالم همه ميناگر بيداد شكست است
اين طرفه كه سنگ ستمي نيست در اينجا
از حيرت دل بند نقاب تو گشوديم
آيينه‌گري، كار كمي نيست در اينجا
بيدل من و بيكاري و معشوق تراشي
جز شوق برهمن، صنمي نيست در اينجا

گاه اميد زنده‌ات مي‌كند و گاه تيره‌گي چنان بر زمينت مي‌زند كه مي‌پنداري ساعت آخر دنياي فاني‌ است...
ديشب لحظه‌اي ميان يكي از اين‌دو بودم و حال در ديگري. به راستي كه چه سري است حيات خاكي ما

اي مرگ
مرا به باغ ببر
كه آماده‌ام.

مگر نمي‌بيني اين آهنگ
چنان در رگهايم جاري‌ست
كه گويي هزار شبان
يكباره در ني‌لبك دميده‌اند؟

گيتي خوشدل

جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲

در حوالي چشمانت
شب لانه كرده است
و در آسمان نگاهت
سكوت ابر تشنه باريدن است
به من بگو
اينهمه اندوه سرچشمه‌اش كجاست؟

مرا به تو عشق پيوند داده است
و پناه تو انزواي همه خوبي‌ها‌ است

جذبه چشمانت حاصل زيبايي نيست
و نرانه لب‌هايت نيز
چكيده فريب
درد محصول فصول دلتنگي‌ست
و زيبايي نگاه تو
حاصل همه بغض هاست
لحظه باريدن
چقدر زيباست...

ايرج رشوند

هر وقت دلت گرفت،
به گل فكر كن
به وسعت ساده دوست داشتنها برس
هميشه حزن صدا علامت گريه نيست ...

هروقت سكوت، ترا روبه روي روح آيينه
خواند
... چشمانت را خيس بگذار
و با آيينه به ابديت برو ...
هر وقت گل دلتنگي‌هايت پژمرد ...
بگو سلام
و منتظر بمان تا آنسوي نمي‌دانم آن چه وقت؟
و بدان ...
سلامي خواهي شنيد
سبز ...
پر شكوفه ...
خيس ...

فرناز قندچي

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۲



اگر يک انگشتانه ام
يا يک استکان
اگر يک حوضم
يا يک دريا،
می توانم يک اقيانوس گريه کنم
چون به ياد میآورم که تو بيکرانی و بی انتها
و هرچه از تو بنوشم
تمام نمی شوی.

گفتی مراقب خواستهايت باش
که عقوبت آرزو
اجابت آن است

آری، تو را می خواهم
کيفرم فرما...


گيتی خوشدل

سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۲


با كمال اتحاد از وصل مهجوريم ما
همچو ساغر مي به لب داريم و مخموريم ما
پرتو خورشيد، جز در خاك نتوان يافتن
يك زمين و آسمان از اصل خود دوريم ما
در تجلي سوختيم و چشم بينش وا نشد
سخت پابرجاست جهل ما، مگر طوريم ما
با وجود ناتواني سر به گردون سوده‌ايم
چون مه نو سر خط عجزيم و مغروريم ما
تهمت حكم قضا را چاره نتوان يافتن
اختيار از ماست چنداني كه مجبوريم ما
بحر در آغوش و موج ما همان محو كنار
كارها با عشق بي‌پرواست، معذوريم ما

بيدل دهلوي

ذراتــی
غبار
یا هيچ
صدای هـيچ چـگونه است؟
دريچـه ای به سویـش باز، آيـا
آيا باز به کبریايت راهی هست؟ يا تنها از شکم ماهی و نيل می توان به آن رسيد؟

پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۲


لحظه‌هاي كوچك
حباب‌هاي كوتاه
ثانيه‌ها را نشمار
آغوشت را بگشا
اقيانوس را بپذير...


گيتي خوشدل


سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۲

گاهی در انتهای ذهن تصاويری است. شکل نمی گيرد و قالبی از جنس کلمات را بر نمی تابد. مفاهيمی است که هيچ واژه ای قادر به بيانشان نيست و زبان قراردادی عاجز از انتقال بار معنايشان است.
آموختن زبان های جديد خيلی از اوقات به ترجمه گوشه گوشه هايي از اين معناهای ناشناس برای ديگران کمک می کند، اما مشکل اينجاست که گاهی افراد برداشت های متفاوتی از يک کلمه دارند...
چگونه می توان به يک زبان مشترک رسيد؟ يا اينکه تنها زبان برای رساندن معناهای ذهنی وسيله ای کامل است؟

به قول يه بنده خدا
گاه زخمی که به پا داشته ام
زير و بم های زمين را به من آموخته است ...

، زبان تنها کافی نيست...

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲

هستی ام را به پای تو می گذارم
هنوز ميان من و تو فاصله هاست
اما از پس هزار پرده نيز
می توان سوز نگاهت را ديد
که هچون باد هايي بر تن خاکی ام می وزند

چه خاموش می نگری
آبی عميق آرامش
در ديدگاه پنجره ها آتشی است که سر به آسمان می سايد

بگو
کلامی با من
که نگاه تو را درست تفسير کرده ام؟

لبخند می زنی
ديگر در آتشت نيز
عميق آبی آرامش است...

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۲

اي كيميا‌گر
با حل كدام معما
بايد كليد قلب تو را به چنگ آورد؟

اگر دروازه‌اي مي‌گشودي
براي آويختن پيراهن خسته‌ام
خروج زنبور‌هاي رنج
و عصاره ظلمت
گنج‌ها به پاي تو مي‌ريختم
شيره‌ ايثار
و نبوغ خلقت.

من، باور مي كنم وعده‌هاي تو را
از زمين تا آسمان
هرچه ببافي به تن مي‌كنم آن خرقه را...

گيتي خوشدل


از بيخودي خويش گفتن
در عمق تنهايي دراز كشيدن
به اوج پرواز انديشيدن
به اينكه، براي چيست تمام اين حكايت؟ براي كدام راز ناگفته؟ كدام جادوي نخوانده؟
بگو ديگر چه افسانه‌ها داري كيمياگر من؟ با كدام آتش تو مسم را آب كنم؟