Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۲

شب شده
ديگه هياهو کمتره
يه چيز شاد ...
خوبه همين خوبه حرف نداره
...
رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست
شبت به خير خدا جون

شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۲

يه شاتو بريان
امر ديگه
يه کم هم از اون ويکتور هوگو تون بدين
بله قربان
.....

يکی به من بگه آخه شاتو بريان چه جور غذاييه که تو اين کافه نادری می دن ....اينقدم گارسوناش خوش اخلاقن کسی جرات نمی کنه بپرسه يه هو ديدی با همون صندلی زمان مامان بزرگت می زنن تو کلت :)) (حيف صندلی)
من مردم اين پرسش اساسی تاريخ رو نفهميدم بابا اين شاتو بريان چيه ؟ نکنه شاتو اسمشه کبابش می کنن می شه بريون؟ می شه، هان؟

سه‌شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۲

نامه های قديمی فرستاده شده....
خاطرات کهنه خاک خورده
اين چيزا رو کی نوشته؟
حرف ها فکرها روزها لحظه ها...
نشد پاک بشن
شب های نيلوفری......با تو انگار تو بهشتم .....
"گذشته چه هيولای سرتقی است برای اينکه برگرديم و به صورتش نگاه کنيم"
(اما گاهی آينده هم همچين دست کمي نداره ها :)

جمعه، دی ۲۶، ۱۳۸۲

مدتی ميشه که اينجا با نوشته ای از کسی به روز نشده. مدتيه که همش شده صحبت من ..... خب گاهی هم اينجوريه ديگه
شايد دوباره مثل قديم بشه نوشته های ديگران و گاهی پرت و پلاهای خودم. گرچه ديگه مثل اون روز ها نفسی نيست برای نوشتن. نه اينکه نباشه، هست. اما گاهی سير حوادث زندگی چنان مبهوتت می کنه که می مانی، ميان حيرت که معنی چيست و حديث کدام است دلبر کجاست و دلداه کدام است رهرو بود و درس چيست....انديشه اينکه در پس پرده چيست که چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من که همه صحبت اوست .... گاهی واقعا نمی دانم . زمان لازم است تا بفهمم که کدامين راه بود که درآن چنين سرها بريده ديديم بی جرم و بی جنايت...
خب اين از نوشته ای از اينجا گرچه نمی دانم نويسنده اش کيست اما حرفش مثل هميشه از دل بر آمده است
پس تقديمش می کنم به تودوست خوبم که بهترين همدمم هستی. ميلادت مبارک...

هرگز نخواستم بدانم در پس شبهاي دراز هم آغوشي و مستي رخوتناک پس هر لذت چه چيز انتطارم را ميکشد، تمام آرزويم اين بود که دستانش را دست بگيرم و بفشارم ، تا بدانم که هست و دوستش دارم. ولي يکبار فرصت دارم براي دوست داشتن، براي رفتن و هرگز باز نگشتن ، فقط يکبار ، واين يک فرصت را بايد به موقع خرج کرد، بايد آنچه دوست داشتني ست دوست داشت.
قصه دل شکستن و دوباره شکستن است ولي پايان قصه دل قرار است. آنچه در انتها خواهد بود، آرامش است و اطمينان، بايد باشد، اگر درست برويم ميرسيم، بايد برسيم. آنچه در نگاه تو ميدرخشد ، آنچه تو را عمري اسير يک لحظه ميکند و آنچه تو را هر لحظه به خود فرا ميخواند ، چيست ، ميدانيم؟!
ما اسير داستانها و وقايع هستيم، اسير آنچه در خود داريم ، اسير آنچه از خدا ميدانيم، از عشق، از نگاه. ميتوان به يک جفت چشم تمام عمر خود را داد، ميتوان در اين دشت طغيانزده بي همه چيز، يک عمر ، آري يک عمر به انتظار نشست تا بيايد. توان بيش از هر چيز گمانش کنيم است. آنچه براي ناخودآگاه خود زيبائي تفسير کرده ايم، ميتواند زيبا نباشد، ميگوئيم «آنچه در چشم زيباست، در دل، زيباست، معيارهاي ديگر همه نسبي است؛ من، آنچه ميخواهم هستم. من جز دلم نيستم.» ولي دوست داشتن، عشق، قوانين سختي دارد، يک عشق سرشار، عشقي روشن است، واضح ، احساسي معين ومدلل.
اين دل امانت است و امانت را بايد به صاحبش برگرداند. همه حرفهاي ديگر جز اين بي اهميت است و تکراري ولي اين حقيقت دارد.
«مسخ آنست که تا پايان عمر نفهمد دل سپردن چگونه است، دل سپردن واقعي... باخودت، با دلت، با عقلت، يکدست و يکرنگ باش، ساده ساده باش. آنگاه ميبيني چيست، يک لحظه، فقط يک لحظه قطعيت .»

چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۲

گاهی اوقات حتی نمی تونی حرفتو اینجا هم بنویسی
حتی به جمله نمی آد که بتونی بگی

گاهی حس می کنم کمی تنهایی اون بزرگ مرد رو که تو چاه حرفشو می زد می فهمم....

جمعه، دی ۱۹، ۱۳۸۲

به .....
شاهد آن نيست که مويي و ميانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شيوه حور و پری خوب و لطِفست ولی
خوبی آنست و لطافت که فلانی دارد
آره پس چی فکر کردی

شعر خونبارمن ای باد بر آن يار بخوان
که ز مژگان سيه بررگ جان زد نيشم
بله ديگه رسم روزگاره

رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنين نماند و چنين نيز نخواهد ماند
غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
با شماست ها می گه اينقده غمگين نباش

مژده ای دل که مسيحا نفسی می آيد
که ز انفاس خوشش بوی گلی می آيد
از غم هجر مکن ناله و فرياد که دوش
زده ام فالی و فرياد رسی می آيد
ديدی حالا . من ديگه چی بگم :)

ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده ايم
از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم
ره رو منزل عشقيم وز سرحد عدم
تا به اقليم وجود اينهمه راه آمده ايم
خب ديگه ماهم از کجا افتاديم کجا گرچه ...

چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۲

زمينی های .....

سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲

پشت شيشه برف می بارد
پشت شيشه برف می بارد
در سکوت سينه ام دستی
دانه اندوه می کارد
.....
15 دی

شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۲

مه بود همه جا رو گرفته بود
شبح ها ازش بيرون می اومدن
يه جا يه خط بود ......آخر زمين؟
هيچ کس نبود
برف اومد
تو سکوت به صدای بارشش گوش کن ...صدای چی میاد؟