Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

بار دگر آن دلبر عيار مرا يافت
سرمست همي گشت به بازار مرا يافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا ديد
بگريختم از خانه خمار مرا يافت
بگريختنم چيست كزو جان نبرد كس
پنهان شدنم چيست چو صد بار مرا يافت
گفتم كه در انبوهي شهرم كه بيابد
آن كس كه در انبوهي اسرار مرا يافت
اي مژده كه آن غمزه غماز مرا جست
وي بخت كه آن طره طرار مرا يافت
چون آهو از آن شير رميدم به بيابان
آن شير گه صيد به كهسار مرا يافت
جامي كه برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه كه آن يار كم آزار مرا يافت
اين جان گران جان سبكي يافت و بپريد
كان رطل گران سنگ سبكسار مرا يافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
كان اصل هر انديشه و گفتار مرا يافت

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

برون شو اي غم از سينه كه لطف يار مي‌آيد
تو هم اي دل زمن گم شو كه آن دلدار مي‌آيد
نگويم يار را شادي كه از شادي گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادي عار مي‌آيد

خداي من معبود من پروردگار من
هنوز مي‌توانم بنده‌ات باشم؟ مي‌توان دوستت داشت؟ به مخلوقت اجازه مي‌دهي؟ تو كه در هر پيچ اين جاده چيزي يادم دادي
تو كه در هر گوشه‌اي برايم نكته‌اي گذاشتي .....سر جهان را علت ايجادش را .....خداوند من دلم مي خواهد ستايشت كنم

یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

ز بعد ما نه غزل ني قصيده مي‌ماند
ز خامه‌ها دو سه اشك چكيده مي‌ماند
ثبات عيش كه دارد كه چون پر طاووس
جهان به شوخي رنگ پريده مي‌ماند

اين كتاب آيينه‌هاي من كجاست .....

شرار ثابت و سياره دام فرصت كيست
فلك به كاغذ آتش رسيده مي‌ماند
كجا بريم غبار جنون كه صحرا هم
ز گرد باد به دامان چيده مي‌ماند

ز غنچه دل بلبل سراغ پيكان گير
كه شاخ گل به كمان كشيده مي‌ماند
به غير عيب خودم زين چمن نماند به ياد
گلي كه مي‌دمد از خود به ديده مي‌ماند

قدح به بزم تو يا رب سر بريده كيست
كه شيشه هم به گلوي بريده مي‌ماند
غرور آينه خجلت است پيران را
كمان ز سركشي خود خميده مي‌ماند

....همينو بگو

هجوم فيض در آغوش ناتوانيهاست
شكست رنگ به صبح دميده مي‌ماند
درين چمن به چه وحشت شكسته‌اي دامن
كه مي‌روي تو و رنگ پريده مي‌ماند

من كتابمو مي خوام

به نام محض قناعت كن از نشان عدم
دهان يار به حرف شنيده مي‌ماند
ز سينه گر نفسي بي‌تو مي‌كشد بيدل
به دود از دل آتش كشيده مي‌ماند

چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۲

دستی می زنم در ماه
مشتی مهتاب به صورتم می پاشم
و کمی سرمه وام می گیرم از شب
رشته یاسی بر گردن،
پولکی بر گوش،
سری به رویاهایت می زنم.
رویاهایت را به هم می زنم و بر می گردم.
لیوانم را پر میکنم از ماه ،
خودنویسم را از شب
و تا صبح
از تو می نویسم.

ساغر شفیعی

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲

دوش چه شب بود كه درنيم‌شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت

یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۲

چه زود گاهي و چه دير گاهي
درست مثل زندگي
نديديد؟ باز دوباره....
پس از ابتدا
سلام زندگي
سلام سياره
به زيبايي‌ها،
به زميني‌ها
به گلها ،
به آفتاب،
سلام ،
...
چه سري‌است در چرخش ذرات كوچك نمي‌دانم كسي چه مي‌داند
من و تو محرم اين راز نه‌ايم
از مي لعل حكايت كن و شيرين دهنان

باشد.... پس حكايت حكايت مي لعل زندگي است قصه فرازها و نشيب ها ديده‌ها و شنيده‌ها آموخته‌هايي كه تنها در اين گوشه خاكي دنياي كهكشاني مي‌آموزند.... چه خيالي...
نه فاصله‌ها در اين خيال فاصله‌اند نه دوري‌ها دور! هر چه هست حديث پاكي و دوستي
مدتها پيش بود كه ... گويا قرني گذشته
پس براي يار هميشگي سبد ي آرزو شب‌بويي تازه و آسماني پر از ستاره آرزومندم.
دوستم اميد كه تنهايي هايت هميشه با همدلي‌ها پر شود گرچه به تنهايي رفتن عادتي ديرينه داري
و براي تنهايي ‌هاي دوست ديگرم آرزوي سلامتي همراه با همدلي اي كاش كه مي ‌شد كمكي از بارش را ازشانه‌هاي خسته‌اش برداشت
سبزه‌زاري سرسبزتر آرام تر و سرشار از محبتي ماندگارتر از هميشه براي دوستي كه با برداشت‌هايي عميق از زندگي ساده ارزش لحظه‌ها را نشان مي‌دهند
نيايش‌هاي دوست ديگرم كه هميشه خواندني بودند برايم كه همواره شوق پرواز را برايم تازه مي‌كنند
براي دوستانم آرزوي سقفي دارم با ستون‌هايي از محبت هميشگي
و اين دو يار جدا نشدني اميد كه اولي به آرامشي از جنس نوربرسد و آرزو مي‌كنم دومي به خانه‌اش برسد
و ديگراني كه بسيارند كه مهرشان و پاكي ‌شان پرسش گري‌شان شور و شوقشان براي زندگي همراهي شان و همياريِ‌شان در خاطر مي‌ماند
به همه‌شما
همه ديگراني كه در يادم هستند
سلام سلام سلام...

شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲

....
گفت ای چشم و چراغ همه شيرين سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نه​ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
...

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

خب يه هفته‌ ديگه‌ام گذشت يه هفته ديگه هم تموم شد.... من چي! از من چقدر تموم شد؟ چند تيكه ديگه از من باقي مونده؟ اوني كه حاضر بود بي‌ هيچ حرفي فقط واسه خاطر كارش تا دوساعت همين جوري وايسه و جواب ملت‌رو بده اوني كه اگه يه گوشه كارش يه كم خراب مي‌شد شبش روز نمي‌شد از غصه از بار اينكه فردا بايد جواب بچه‌ها رو چه جوري بده كجاست؟ حالا هي داره حرف حق و حقوق مي‌زنه.... بازم يادشه كه اينا همش الكيه كه اصل چيز ديگه‌است كه اينا همش سرابه؟ چقدر دور به نظر مي‌آد.... چقدر گذشت؟ پنج؟ شيش؟ همش همين؟
تو كه مي‌دوني اينا همش الكيه كه راضيت نمي‌كنه پس چي مي‌گي چرا ول نمي‌كني ....آخرش چيه؟

ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم
بر ما نظري كن كه در اين شهر غريبيم
بر ما كرمي كن كه در اين شهر گداييم
زهدي نه كه در كنج مناجات نشينيم
وجدي نه كه بر گرد خرابات برآييم
نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم
اينجا نه و آنجا نه چه قوميم و كجاييم