باغ!
باغ تو تنهايي خودش عروس شده بود.
درختهاي سفيد،
روكش پنبهاي كه رو همه چي افتاده بود،
چه سفرهاي چيدي واسه خودت...
كلاغه يه گوشه نشسته بود و داشت به يه دسته گنجيشك نگاه مي كرد.
گفتم : كلاغه ميآي سر كار؟
برگشت و خيره نيگاه كرد، اما هيچي نگفت.
گفتم : ا كلاغه چيه به چي فكر ميكني؟
دوباره يه نگاهي كرد، جواب داد: به اون مسافري كه رفت...
گفتم: بر ميگرده! حالا مي بيني،
منم بر گشتم.!...
آسمون حالا ديگه خاكستري نيمه روشن شده بود، گنجيشكها غوغايي راه انداخته بودن كه فكر ميكردي اينجا شده كودكستان! ريخته بودن سر يه خرمالو، همچين ميخوردن انگار آخريش بود...
به خودم گفتم واسه اين گنجيشكها هيچي مهمتر از خوردن اين خرمالوي خوشمزه نيست!
كلاغه گفت: راست مي گي، خوش به حالشون
باغ هنوزم واسه خودش عروس بود
تو تنهايي