يه آقاي مسن، با قد نه چندان بلند نه خيلي چاق نه خيلي لاغر
و يه طرز خاص لباس پوشيدن
كه نمونهاش رو فقط ميشه تو "جووناي قديم " پيدا كرد!
منظورم يه چيزييه تو مايههاي يه پلوور قهوهاي خوشرنگ با يه كراوات و كلاه كپي كه با اوركت خز سوخته همچين خوب به هم بيان
(اما سر جمع همشون از رنگ و لعاب افتادن) و آخرش هم براي اينكه اين تصوير يه كمي واقعي تر بشه
چيزي شبيه به چتر يا يه عصا هم به اون پيرمرد بدين،
تقريبا يه همچين حالي؛ هموني كه شماها به هش ميگين "يه آقاي محترم "
خلاصه اين آقا كنار خيابون منتظره كه يه ماشين مناسب پيدا كنه (با كمي هم وسواس)
نهايتش به يه كي از اين راهيها ميگه : آقا تا فلان جا اما دربست نميخوام!
بعدشم ميره و جلو سوار ميشه . راننده هيچي نميگه فقط نگاه ميكنه...
چندتاي ديگه.. حركت.
اون آقا ميگه: مشكل اينه كه اين روزها نميشه به هيچي اعتماد كرد!(كمي با تحكم حرف ميزد)
راننده حواسش رو ميده به خيابون
اون آقا ميگه: من يادم مييآد زمان دكتر اقبال هيت تاكسي راني چندتا جلسه گذلشتن و قرارشد نرخ تاكسي رو زياد كنن براي همينم آخرسر با يه نماينده از وزارت كشور رفتن پيش ايشون و طبق نظرات كرايه رو گذاشتن پونزده زار! من كاري ندارم كه حالا همه چي گرون شده. ميگم هيچ كنترلي نيست! آدم احساس امنيت نميكنه!!
به هر حال راننده هيچي نگفت...
راننده گفت همينجاست.
اون آقا موقع پياده شدن دستشو دراز كرد، عين كسي كه ميخواد دست بده
راننده فقط نگاه كرد
اون آقا گفت: دارم دست ميدم!
راننده فقط سرش رو تكون داد
آقا گفت: دست نميدي! اين كرايهات. راننده هم كرايه رو گرفت و بقيهاش رو پس داد
اون آقا گفت: بيا نگهاش دار
اما راننده سرش رو تكون داد!
اون آقا گفت:بگير قابلي نداره
راننده فقط گفت: نميخوام
اون آقا پياده شد. رانده هم اصلا پشت سرشرو نگاه نكرد.