Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

یه تاکسی راهی سوار شدم که راننده اش به همون خوبی بود که می تونین تصور کنین به همون باحالی گاز می داد و فرمون رو می چرخوند که رستم افسار رخش رو....بله آقای راننده از بس گاز داد به رخش بی زبون سیم گازش برید حالا وسط اتوبان با چهار تا مسافر(آخه پيشرفته شديم ديگه نمیشه جلو دونفر نشوند، با يه کمربند پلاستیکی که به هيچ جا وصل نيست! مسافرا رو به اين بهونه می شه بيشتر سرکيسه کرد) بله با رخشی که نمی تازه و مسافرايي که ممکنه هر آن پياده شن چيکار بايد کرد؟ آهان مغز متفکر هموطن مبتکر کار کرد یه تکه طناب رخت که از چند جاش گره خورده رو به گاز وصل کرد مهم نیست طناب کمی کوتاهه یه کم از پنجره به بیرون خم می شیم فوقش! گور بابای آيينه ها ما که دس فرمونمون بیسته.......
و جالب اینجاس کل اين شامورتی در پنج قدمی يک سروان پلیس که وظیفه اش فکر کنم!!! کنترل ترافیک و موارد مرتبط با اون بود صورت گرفت. صورت سنگی جناب سروان لحظه ای در برابر این عملیات کم نظیر تحت تاثیر قرار نگرفت و ما همچنان در رخش ادامه حرکت دادیم

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی