Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴

پيكر تراش پيرم و با تيشه ي خيال
يك شب ترا ز مرمر شعر آفريده ام
تا در نگين چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سيه را خريده ام
بر قامتت كه وسوسه ي شستشو در اوست
پاشيده ام شراب كف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ايمني دهم
دزديده ام ز چشم حسودان ، نگاه را
تا پيچ و تاب قد ترا دلنشين كنم
دست از سر نياز بهر سو گشوده ام
از هر زني ، تراش تني وام كرده ام
از هر قدي ‚ كرشمه ي رقصي ربوده ام
اما تو چون بتي كه به بت ساز ننگرد
در پيش پاي خويش به خاكم فكنده اي
مست از مي غروري و دور از غم مني
گويي دل از كسي كه ترا ساخت ، كنده اي
هشدار !‌ زانكه در پس اين پرده ي نياز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
يك شب كه خشم عشق تو ديوانه ام كند
بينند سايه ها كه ترا هم شكسته ام

دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۴

هنوز تو را نشناخته ايم . چون که هنوز خاندانت را نشناخته ايم. چون که هنوز پيامشان را نشناخته ايم . چون که پروردگارمان را نشناخته ايم.
هنوز هم مظلومی همچون نياکانت

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۴












تا به حال صحرای محشر رو حس کردی

شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۴

رفته بوديم ديدن دوستی . صحبت سر اين شد که عمر چرا اينقدر سريع می گذره . و من به فکر فرو رفته بودم که هنوز تو حال و هوای دانشجويي هستم اما انگاری ده سالی از اون موقع گذشته زير و رو شده زندگی و محيط و دور و بری ها و.... خدايا
به کجا چنين شتابان؟
حکايت زمين هست که فقط يک روز از زندگيش مونده بود و اون يک روز رو زندگی کرد.