Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۱

اين همه قصه فردوس و تمناي بهشت
گفتگويي و خيالي ز جهان من و توست

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۱



He said," Give my Brooklyn chicks away"
To enyone who needs 'em.

Give all of my poems away
To anyone who'll read 'em.
Dig me a grave 'neath the coffeeshop,
And let a sad folkdong be played...

Get everyone high
On the moment i die,

Bury me in my shades.
Bury me in my shades,boyes,
Bury me in my shades.
Burn my guitar in Washington Squar'.
But bury me in my shades."

الان اينجام
چی مهمه؟
من تنهام
تا يه لحظه
دو دقيقه
نيم ساعت
نه
همين الان...
مهم نيست. مهم نيست که نگاهت ميکنن.
به کتاب شلبی ات خيره می شن. واگه به شون بگی
اين مال يه مريخی ديگه است، فکر کنن ديوونه ای...

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۱

عشق زندگی می بخشد،
زندگی رنج به همراه دارد،
رنج دلشوره می آفريند،
دلشوره جرأت می بخشد،
جرأت اعتماد به همراه دارد،
اعتماد اميد می آفريند،
اميد زندگی می بخشد،
زندگی عشق می آفريند.

عشق، عشق می آفريند.
مارگوت بيگل، فروغ

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۱

می پرسد از من کيستی؟ می گويمش، اما نمی داند:
اين چهره گمگشته در آيينه خود اين را نمی داند!
می خواهد از من فاش سازم، خويش را باور نمی دارد.
آيينه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند.
می کاودم، می گويمش: چيزی از اين ويران نخواهی يافت.
کاين در غبار خويشتن چيزی از اين دنيا نمی داند!
می گويمش: گمگشته ای هستم که در اين دور بی مقصد،
کاری به جز شب کردن امروز يا فردا نمی داند.
می گويمش آنقدر تنهاييم که بی ترديد مي دانم،
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند!
می گويم و مي بينمش، او نيز با آن ظاهر غمگين!
آن گونه می خندد که گويي هيچ از اين غم ها نمي داند.

(بهمنی)

Sometimes i miss myself
sometimes i lost me
sometimes i lost you

sometimes i lost the meanings
sometimes i lost the reasons
sometimes i lost the questions
sometimes i lost the answers

sometimes i lost the whole universe
could you hear me lord?
sometimes i lost you

somebody 'd find me?

چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۱

چه کسی بود که می گفت سفر هماره تازه است؟

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۱


چه کسی؟

چه کسی گفت که من عاشق شده ام؟

شايد مادرم: آن هنگام که نگاه خاليم را ديد

و شايد قاصدک زمانی که خبر مرگ شاپرکی را آورد و من خنديدم.

من عاشقم؟

چه کسی گفت؟

باران؟ که سيلی هايش را ديوانه وار می پرستم؟

يا آن سيب که ساعتها بوييدمش؟

شايد آن صندلی تنها...

و شايد تو...

هنگامی که سايه بی انتهايت را بر من يافتی و من را خود.

اما
صبر کن
درست نگاه کن

ببين...من از جنس نفرتم
من خود دردم
آه ، تلخم…


(( در من مپيچ ای دوست
مثل آرزو))


ندانستم،
ندانستــم که اين سودا
مرا اين سان کنـــد مجنون
دلــم را
دلم را دوزخـــي سازد
دو چشمم را کند جيحـــون


(کوچه رند)

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۱


شهرو چراغون كنين
گل بارون، گل بارون كنين
يارم مهموني بوده، سفر دريا بوده
دريا طوفاني بوده....

ابوقراضه‌ها هميشه عادت ندارن چيزاي باحال بذارن. تجربه اخير اين مطلبو كاملا ثابت كرده...



... آمدي از گرد ره طناز و مست
عشوه اي كردي كه دلهامان شكست
در نگاهت يك غم ناگفته بود
يك شقايق زير زلفت خفته بود
من گذشتم از صف شمشادها
دل زدم بر هرچه بادابادها
از حصار جرات خود رد شدم
بر گذرگاه عبورت سد شدم
گفتمت آه اي نگار مهوشم
مي شود من هم در آغوشت كشم ؟!
خوب يادم هست آندم ناگهان
يك شقايق در دلش داغي نهان
از فراز زلف آوردي به زير
خنده اي كردي به من گفتي : بگير
وعده دردي مهيبم مي دهي
واي من ! داري فريبم مي دهي ؟
گل تعارف مي كني يا داغ را
مي زني رنگ كبوتر زاغ را
چون مرا هول محبت ديده اي
داغ را در برگ گل پيچيده اي ؟...



(کوچه رند)

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۱

ديدم در آن كوير درختي غريب را
محروم از نوازش يك سنگ ره‌گذر
تنها نشسته‌اي
بي‌برگ و بار
زير نفس‌هاي آفتاب
در التهاب
در انتظار باران
در آرزوي آب...
ابري رسيد
چهره درخت از شعف شكفت
دلشاد گشت و گفت:
اي ابر اي بشارت باران!
آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟
غريد تيره ابر
برقي جهيد و
چوب درخت كهن بسوخت...

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۱

كي فكرشو ميكرد وقتي سوار اين ابوقراضه ميشي نواي پري به گوشت ميرسه.
اي كاش شلوغي اين خيابون تا آخر دنيا ادامه پيدا كنه، كاشكي كه صداي اين نوار هيچوقت تموم نشه و بتوني همينطور سرت رو به ستون تكيه بدي و به تاريكي شب چشم بدوزي...
لالايي پري رو بشنوي ...حتي بترسي كه بپرسي اسم اين نازنين چيه مبادا كه اين لحظه بشكنه.بره. گم‌شه ..
ممنون، ممنون دوست خوبم. ممنون...
راستي قاصدك كجاست...نواي قاصدك ها رو مي‌شنوي؟
اين تنها شعري است
كه مي توانم بگويم،
من تنها كسي هستم،
كه مي تواند آنرا بنويسد.
وقتي همه چيز خراب شد
خود را نكشتم
به اعتياد
پناه نبردم.
موعظه نكردم...
سعي كردم بخوابم.
هنگاميكه نتوانستم
ياد گرفتم بنويسم
ياد گرفتم بنويسم
چيزي كه يكي مثل خودم
در شبهايي اينچنين
بتواند بخواندش.

(Leonardo Kohen)
باراني‌ است
فصل زايش دوباره باغ
تولدي ديگر
...
صبحي وسلامي
پنجره را مي گشايم
به تمامي جهان
نسيم نور به تاريكي درون راه مي‌برد.

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۱

ديگه شب شده
آرامش اين ساعتهاي اضافي...
وقتايي كه بقيه نيستند
گرچه هيچ وقت نبودن!
دور از همهمه و هياهوشون
آرامشي كه در به درشيم.
پشت چندتا در يه گوشه تنهاييه؟
اضافي! زندگي ام اضافيه لابد...
كسي حق داره اين دررو بزنه؟

سي پاره به کف در چله شدی
سي پاره منم، از چله درآ...

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۱


ديدم بخواب دوش كه ماهي برآمدي
كز عكس روي او شب هجران سر آمدي
تعبير رفت كه يار سفر كرده ميرسد
اي كاج هر چه زودتر از در آمدي
دست هايت
نوازشگر تنهايي هايم بودند...
گاه باران اشكهايت
ميان تنهايي ها
پلي است
بسته در انگشتانمانمان

لعنتي! مي خوام برم...
الان،
حالا وقتشه
مي شنوي
بايد

كنون شوق بازگشت
در دلم جوانه مي زند.
نگاه كن...
قاصدك از رفتن مي ‌سرايد.
اينسان
شبانگاه
وسوسه راه بار ديگر پا گرفته است.

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۱

حـافظ خـلوت نشين
دوش به ميخـانه شد
از سر پيمان گذشت
بـر سـر پـيمانه شـد
حافظ خلوت نشين
حافظ خلوت نشين
حافظ خلوت نشين
...

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱

سلام
منو نديدين؟
يه تيکه، نه، خيلی من گمشده! پيش شماست؟
شايد. نمي دونم...
اه، اين نه، تيکه شما به درد من نمي خوره
من تيکه خودمو مي خوام...
ای بابا من کي ام؟
شما ها تيکه منو نديدين؟
بدينشون به من.
به دردتون نمي خوره...
...من از خودم مي پرسم، نكند روشني ستارگان براي اين باشد كه هركس بتواند روزي ستاره خود را پيدا كند. تو به سياره من نگاه كن. درست بالاي سر ماست...ولي چقدر دور است...
چقدر هم زيباست!. تو اينجا پي چه كاري آمده‌اي؟
با گلي دعوا گرفته‌ام...

شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۱

بگذار تا دمي جسم خسته‌ام بياسايد.
بگذار لختي روح تبدارم اين تن رنجور را رها سازد.
مي شنوي،
لحظه‌‌اي.
سخت عذابي است تحمل آنها،
نمي‌بينيشان،
نمي‌بوييشان،
ردشان را اما
مي‌يابي.
چنگ زده‌اند، خراش داده‌اند.
لحظه‌اي تنها ،لحظه‌اي.

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۱

يک عمر جسم من از جنس کاه بود
شب بود يا که روز برايم سياه بود
کارم فرار دادن زاغان پير بود
اما تمام سعي و تلاشم تباه بود
در کشتزار دهکده هر روز گوش من
لبريز از کنايه و از قاه قاه بود
قلبم ولي صبور چرا؟ چون که شانه ام
هر شب براي شب پره ها تکيه گاه بود
هي! پيرمرد! حرف مرا گوش مي کني؟
گفتم تو را که ساختنم اشتباه بود!

(ممنون از دوست گرامی ام مژگان بانو)