Merikhi, A Martian on universe

This is a Persian blog and I write here, so those are personal notes about live the life, feel the universe, opinions… everything. Anything that I feel on that essence of time….

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱

خيابان، در ميان درخت‌هاي قهوه‌اي پوش محصور بود.
باران، در تاريك و روشن خيابان مي‌باريد.
زن به آسمان و به برگهايي كه در هم همه ريزش باران فرو مي‌افتادند
مي‌نگريست. برگشت و گفت:
انگار عروسي پاييز است.
مرد تنها نگريست و هيچ نگفت.
او در انديشه باراني بود كه در عمق قهوه‌اي چشمهاي زن مي‌باريد...

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱

يه آقاي مسن، با قد نه چندان بلند نه خيلي چاق نه خيلي لاغر
و يه طرز خاص لباس پوشيدن
كه نمونه‌اش رو فقط مي‌شه تو "جووناي قديم " پيدا كرد!
منظورم يه چيزي‌يه تو مايه‌هاي يه پلوور قهوه‌اي خوش‌رنگ با يه كراوات و كلاه كپي كه با اوركت خز سوخته همچين خوب به هم بيان
(اما سر جمع همشون از رنگ و لعاب افتادن) و آخرش‌ هم براي اينكه اين تصوير يه كمي واقعي تر بشه
چيزي شبيه به چتر يا يه عصا هم به اون پيرمرد بدين،
تقريبا يه همچين حالي؛ هموني كه شما‌ها به هش مي‌گين "يه آقاي محترم "
خلاصه اين آقا كنار خيابون منتظره كه يه ماشين مناسب پيدا كنه (با كمي هم وسواس)
نهايتش به يه كي از اين راهي‌ها ميگه : آقا تا فلان جا اما دربست نمي‌خوام!
بعدشم ميره و جلو سوار مي‌شه . راننده هيچي نمي‌گه فقط نگاه مي‌كنه...
چندتاي ديگه.. حركت.
اون آقا مي‌گه: مشكل اينه كه اين روزها نمي‌شه به هيچي اعتماد كرد!(كمي با تحكم حرف مي‌زد)
راننده حواسش رو مي‌ده به خيابون
اون آقا مي‌گه: من يادم مي‌يآد زمان دكتر اقبال هيت تاكسي راني چندتا جلسه گذلشتن و قرارشد نرخ تاكسي رو زياد كنن براي همينم آخرسر با يه نماينده از وزارت كشور رفتن پيش ايشون و طبق نظرات كرايه رو گذاشتن پونزده زار! من كاري ندارم كه حالا همه چي گرون شده. ميگم هيچ كنترلي نيست! آدم احساس امنيت نمي‌كنه!!
به هر حال راننده هيچي نگفت...
راننده گفت همين‌جاست.
اون آقا موقع پياده شدن دستشو دراز كرد، عين كسي كه مي‌خواد دست بده
راننده فقط نگاه كرد
اون آقا گفت: دارم دست مي‌دم!
راننده فقط سرش رو تكون داد
‏‏آقا گفت: دست نمي‌دي! اين كرايه‌ات. راننده هم كرايه رو گرفت و بقيه‌اش رو پس داد
اون آقا گفت: بيا نگه‌اش دار
اما راننده سرش رو تكون داد!
اون آقا گفت:بگير قابلي نداره
راننده فقط گفت: نمي‌خوام
اون آقا پياده شد. رانده هم اصلا پشت سرش‌رو نگاه نكرد.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱

و اينك مرگ...

از كنار هم مي‌گذريم
از كنار هم مي‌گذريم،
و از گوشه چشم حضورت را مي‌بينيم

سلام! ... سلام
چه هواي خوبي!
چه آسمان آبيي!!
چه زندگي بي نظيري!!!
امروز حالت چطور است...

و در تمام اين مدت
مرگ در سايه نشسته است و به ما مي‌نگرد!

آه راستي شنيده‌اي؟
در روزنامه آگهي‌اش بود.

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۱

آنكه جامه نو خواهد و جامه كهنه واگذارد در بند است،
آنكه جامه كهنه خواهد و جامه نو گذارد نيز در بند است.

سلام
ببخشيد كه من زياد نمي‌نويسم،آخه هنوز رسم و رسوم زميني‌ها رو ياد نگرفتم (( راستش خيلي هم دلم نمي‌خواد ياد بگيرم))
اونارو ديدين؟ اون نوشته‌ها رو مي‌گم. خوب چي ميگين؟ راست مي‌گه يا پرت؟ اصلا مشكل كجاست؟
ميدونين شما زميني‌ها گاهي اوقات حرفايي مي‌زنين كه حتي يه مريخي‌ مثل من هم توش مي‌مونه كه اينا رو بايد دبد يا اين كارايي كه هر روز ازتون ميشه ديد؟
به هرحال من درست نفهميدم اين بابا چي ميگه (يعني فقط يه كمي شو رو فهميدم ) دوست دارم بدونم شما ها چي ميگين.

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱

سلام.
سلام ،به آفتاب، به گلها ، به زميني‌ها، به زيبايي‌ها
سلام سياره
سلام زندگي....

خيلي ذوق! نكنين من شاعر پيشه و نويسنده نيستم اينهام از دستم در رفته آخه من فقط يه فضايي كوچولو‌ام!!!
كه من اينجا چكار ميكنم؟ خيلي‌ام عجيب نيست مگه تا حالا مريخي نديدين؟ نه... خوب اين يكي‌شونه !
تازه خودتونم هم همچين كم عجيب غريب نيستين!
حداقل از ديد يه مريخي دوره‌ گرد مهاجر پيشه كه تو غربت به دنيا اومده كه اينطوره.
مي پرسين چرا ؟ اگه يه روز كه تو خيابوناتون راه ميرين چشماتونو واز واز كنين ميفهمين!!!

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱


امروز يه مريخي رو نديديد؟ من تازه به دنيا اومدم .

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱

ببينم اينجا سر سال update ميشه؟ چرا هر تغييري كه ميدم ديده نميشه؟

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۱

من ديگه خسته شدم از بس به اين محيط ديونه ور رفتم اما جواب نگرفتم

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

سلام سلام
سلام
سلام
Hi, this is for test
ٍسلام اين فقط براي امتحانه!